توی آرایشگاه نشسته ام، منتظر آقای همسایه که بیاید دنبالم. به هیچ کس در آرایشگاه نگفتم که عروسم. مثل یک فرد عادی معمولی ترین پکیج را انتخاب کردم. پکیج های عروس دو سه برابر این قیمت دارند و راستش اصلا دلم نمی خواهد برای چنین چیزی هزینه کنم.
دیشب مامان پیشم خوابید. بغلم کرد و گریه کرد. من هم گریه کردم (که البته طبیعی است چون جایی که مامان سرسختم اشک بریزد من قطعا بیشتر گریه می کنم). مامان اسم دیشب را گذاشته بود آخرین شب من به عنوان دخترِ این خانه». به خودی خودی غمانگیز است. دل آدم می گیرد. ولی خب مامان را مطمئن کردم که در هفته هزار دفعه پیشش میآیم و یک شب هم اصلا مجبورم آنجا بمانم (البته با همراهی آقای همسایه) چون ساعت ۷:۳۰ صبح مدرسه کلاس دارم و از سمت خانه خانم سایه و آقای همسایه ابدا سر وقت نمی رسم.
قرار است بروم خانه خودمان و لباس عروس را آنجا بپوشم و خانم سپیدار هم در نصب تور کمکم کند.[چون اگر میخواستم تور را به آرایشگاه بدهم، دیگر قبول نمی کردند که پکیج عادی را انتخاب کنم]
باورم نمی شود که بعد از مراسم باید در خانهی خودم و آقای همسایه» بمانم. هنوز باور نکردم که آنجا، با آن فرش قرمز و مبل های راحتی کرم رنگ و گلدان های پتوس کنار تلویزیون، خانه من است. خانه ماست. احساس می کنم هنوز آمادگی ندارم هر شب برای دو نفر غذا درست کنم. اصلا بلد نیستم! دقیقا چند شب در هفته می توان املت و پوره سیب زمینی خورد؟ شما میدانید؟
هیچ کسی نمی تواند مثل خانم سایه اینطور از یک امتحان 20 سوالی تستی عمومی یک پست تراژدی بسازد.
کنم ,های ,مامان ,آقای ,نمی ,خانه ,آقای همسایه ,می کنم ,در آرایشگاه ,در هفته ,را انتخاب
درباره این سایت